چو تو آمدي مرا بس که حديث خويش گفتم

شاعر : سعدي

چو تو ايستاده باشي ادب آن که من بيفتمچو تو آمدي مرا بس که حديث خويش گفتم
گل سرخ شرم دارد که چرا همي‌شکفتمتو اگر چنين لطيف از در بوستان درآيي
همه خلق را خبر شد غم دل که مي‌نهفتمچو به منتها رسد گل برود قرار بلبل
همه خاک‌هاي شيراز به ديدگان برفتمبه اميد آن که جايي قدمي نهاده باشي
بتر از هزاردستان بکشد فراق جفتمدو سه بامداد ديگر که نسيم گل برآيد
نه چو سنگ آستانت که به آب ديده سفتمنشنيده‌اي که فرهاد چگونه سنگ سفتي
به خيالت اي ستمگر عجبست اگر بخفتمنه عجب شب درازم که دو ديده باز باشد
تو بگوي تا بريزند و بگو که من نگفتمز هزار خون سعدي بحلند بندگانت